هدر بالا
امروز: سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ | ۰۹ رمضان ۱۴۴۵ قمری | ۱۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶ ۱۲:۱۹
زمان مطالعه: 8 دقیقه

خلاصه داستان این است که گره گوار٬ پسر یک خانواده فقیر که نان آور خانواده اش است (پدر٬ مادر و خواهر) یکروز صبح که از خواب بیدار میشود به حشره بزرگی (رطیل مانند) تبدیل شده. ولی مشاعرش را از دست نداده٬  همه حرفها را می شنود و شاهد رویدادهاست. حتی گاهی حرف هم میزند. خانواده اش از اتفاق پیش آمده دلگیر و برآشفته اند ولی او را در اطاقش آزاد می گذارند و در آغاز حتی با او همدردی کرده و به او رسیدگی می کنند. ولی کم کم بی اعتنا شده دنبال کار و زندگی خود را میگیرند. در این میان او هم به غذا و زندگی بی میل تر می شود و سرانجام در شبی که صبر خانواده به سر میرسد او هم میمیرد.

آنچه ضمن خواندن داستان ممکن است خواننده آرزو کند اینست که اتفاقی بیفتد و او دو باره انسان  شود ولی نه تنها این اتفاق نمی افتد بلکه روز به روز همه به نوعی با این حادثه شوم کنار می آیند و خود را تطبیق می دهند. مثلا اعضای خانواده ضرورتا دنبال کار میروند و ته مانده غذایشان را هم به او میدهد و تا روز آخر وجودش را تحمل می کنند. 

در داستان مسخ اثر فرانتس کافکا، ماجرای تبدیل شدن گرگور از یک انسان به موجود زننده ای همچون سوسک، شاید کمی اغراق آمیز و حتی مضحک به نظر بیاید. با این حال وقتی داستان را ادامه می دهیم و اقدامات شخصیت ها و احساسات آن ها بیش از قبل مشخص می شود، متوجه می شویم که هدف کافکا از این کار؛ ترسیم و بررسی بینوایی انسان است، آن هم زمانی که تغییرات محیط و شرایط یک فرد می تواند مفاهیمی همچون انصاف و محبت را دچار تغییر کند. 

 کافکا با فضای ابسوردی که خلق می کند، نشان می دهد که در اصل این خانواده گرگور هستند که از نظر اخلاقی و روانشناسی دارای کم ترین ارزش های انسانی هستند. گرگور از نظر فیزیکی دچار تغییر شده است، اما کافکا به شکل آشکاری نشان می دهد که هویت اساسی و درونی او به هیچ شکل تغییر نکرده است. او هنوز هم احساسات و احتیاجات انسانی دارد، هنوز دوست دارد با خانواده خود و دیگر اعضای جامعه ارتباط برقرار کند و هنوز هم می خواهد مسئولیت های خود را انجام دهد. پدر، مادر و خواهر گرگور از نظر ظاهری دچار تغییری نمی شوند، اما مسخی که در آن ها صورت گرفته است عمیق تر است. چرا که آن ها نشان می دهند باورها، ارزش های یک فرد و نگرش های دیگران نسبت او، به چه راحتی ممکن است در اثر یک ایراد روانشناختی دچار تغییر شود. 

از همان ابتدای داستان مسخ، گرگور در قالب یک شخصیت کامل و پیچیده معرفی می شود. همچون خیلی از آدم ها، او از شغلش متنفر است، اما می داند برای حمایت از خانواده اش به این شغل نیاز دارد. او ادعا می کند که علاقه زیادی به شغل طاقت فرسای خود و فروشنده دوره گرد بودن دارد. او شغل خود را ادامه می دهد، نه تنها به دلیل حمایت از خانواده و پرداخت قرض های پدر و مادر، بلکه به دلیل این که او امیدوار است با کمک این شغل بتواند گرت خواهر خود را به یک هنرستان بفرستد، به این ترتیب خواهرش می تواند به شکل حرفه ای نوازندگی ویولن را یاد بگیرد. در همین نقطه ابتدایی داستان، به جای این که به عمق شخصیت گرگور پی ببریم، با تحلیلی از شخصیت او آشنا می شویم. از طریق این صحبت ها  به متفکر بودن و مهربانی گرگور پی می بریم. 

با این حال در ظرف یک مدت کوتاه مشخص می شود که خانواده گرگور آن ملاحظه و مهربانی او را ندارند. در اصل، بعد از وقوع مسخ، آن ها به طور کامل انصاف و محبت خود نسبت به او را از دست می دهند. گرگور یک روز صبح از خواب بیدار شده و متوجه می شود که به یک سوسک تبدیل شده است. همچون هر انسان دیگری، او در ابتدا دچار شوک و حیرت می شود. با این حال بعد از مدتی او این شرایط تازه را قبول می کند، در اصل مجبور است که این شرایط تغییرناپذیر را قبول کند. برای تغییر اوضاع هیچ کاری از دست او برنمی آید. تنها کاری که می تواند انجام دهد این است که نگرش ها و خلق و خوی خود را با این تغییرات سازگار کند. ولی به نظر می رسد اعضای خانواده او توانایی چنین سازش پذیری را ندارند. 

از نظر نمادین، تبدیل شدن گرگور به یک سوسک نشان دهنده دیدگاه او نسبت به شخصیت شکست خورده اش است. او نمی تواند راهی برای ترک شغل خود پیدا کند و به دفاع از نیازها و هویت خود بپردازد، وفاداری و تعهد پذیری او نسبت به خانواده مانع انجام چنین کارهایی می شود. قضاوت خانواده گرگور نسبت به او حتی از این هم شدیدتر و تحریف آمیزتر است. آن ها در ابتدا سعی می کنند او را بپذیرند، مشخصه های ظاهری عجیب گرگور بر روی نگرش اعضای خانواده نسبت به او تاثیر می گذارد. آن ها به شکل غیرمعقولانه ای عمل می کنند، نسبت به این شرایط هیچ انصاف یا شفقتی از خود نشان نمی دهند. آن ها به نقطه ای می رسند که دیگر نمی توانند با گرگور تازه ارتباط برقرار کنند، در حالی که تنها ظاهر او عوض شده است. به شکل نفرت انگیز و غیر محبت آمیزی به او نگاه می کنند. گرگور تنها عضو خانواده است که تنها به صورت ظاهری از حالت انسانی خارج شده است. در حالی که مادر، پدر و گرت به شکل درونی از حالت انسانی خارج شده اند، مورد دوم شدیدتر و عمیق تر است. 

گرگور در وضعیت تازه خود، نسبت به استهزاءهای خانواده اش آسیب پذیری بیش تری دارد. پدر و مادر و خواهر او، یعنی افراد درجه اولی که باید وضعیت او را بدون هیچ قید و شرطی قبول کرده و از او محافظت کنند، بیش از همه او را مورد آزار قرار می دهند. پدرش با روزنامه و عصا او را به شدت مجروح می کند. گرگور بینوا اما همچنان مصمم باقی می ماند. او اگرچه آسیب می بیند اما چندین بار تلاش می کند به خانواده خود نزدیک شود. اما زیبایی و ویژگی های انسانی افراد او را عقب می راند. تلخ ترین صحنه داستان و جایی که در آن بسیاری از مشخصه های فردی شخصیت گرگور مشخص می شود، جایی که در آن  بی انصافی و بی رحمی خانواده به نهایت خود می رسد، زمانی است که گرگور از اتاق خود به بیرون می خزد تا ویولن زدن خواهرش را گوش کند. با شنیدن موسیقی گرت است که گرگور یکی از مشهورترین نقل قول های فرانتس کافکا را بر زبان می آورد: «گویی که راه تازه ای پیش رویش باز شده بود و او را به سوی خوراک ناشناسی که به شدت آرزویش را داشت، هدایت می کرد.» او به اشتباه تصور می کند با تحسین موسیقی گرت می تواند به او نزدیک شود. اما صحنه کاملا برای طرد شدن او از سوی خانواده مهیا شده است. او در نهایت محکوم به مرگ می شود. 

مسخ کافکا یک داستان نمادین اغراق آمیز است که با مضمون های زیادی سروکار دارد. مهم ترین آن ها، نابودی انصاف و شفقت، حتی از سوی افرادی است که چنین انتظاری از آن ها نمی رود. دگرگونی که نصیب گرگور می شود به راستی وحشتناک است. ناتوانی اعضای خانواده در تطبیق با تغییرات صورت گرفته نشان دهنده فروپاشی کامل بنیان این خانواده است. این داستان به شکل هشدار دهنده ای به صحبت درباره ظرافت و شکنندگی مفاهیمی همچون انصاف و شفقت می پردازد. 

از سوی دیگر می توان گفت، مسخ حکایت انسانی است که در این جهان و زیر بار فشار و خستگی و عصبیتی ناهنجار سرخم کرده ، نمی داند به کجا خود را بیاویزد و روزی ، همان طور که هر روز از خواب برخاسته ومی خواهد به زندگی یکنواخت خویش ادامه دهد ، می بیند که امروز با هر روز متفاوت است و نمی تواند ، دیگر نمی تواند خود را با این جهان تطبیق دهد ، به موجودی دیگر تبدیل شده است . در این کتاب تمامی عناصر اصلی داستان های کافکا وجود دارد ، با حجمی کم ، شاهکاری درخور است که مانند آن نوشته نمی شود . سبک روان کافکا ، با نقد بوروکراسی و روابط انسان با جهان معاصر دیده می شود . دغدغه ی اصلی کافکا یکنواختی ست ، رکود و بی ثمری ، پوچی از نوع کافکا ، او می خواهد حماقت های این جهان را روایت کند ، روایتی تلخ اما بی پایان ، شاید زیباتر بود که پایانی تلخ داشته باشد اما ندارد ، ترس کافکا ، ترسی که نمی خواهد پایان را به تصویر بکشد ، نمی داند یا نمی خواهد یا نمی تواند . مسخ بیش از هر کتاب دیگر کافکا به زندگی شخصی کافکا نزدیک است ، به خصوص در به تصویر کشیدن روابط سامسا با خوانواده اش . تلخ ترین صحنه ی کتاب پایان آن است ، جایی که گوگوار ناپدید می شود و پس از چندی فراموش می شود ، خانواده به روال عادی خویش برمی گردد ، خواهرش نامزدی پیدا می کند ، جهان مانند ساعتی باز هم کار می کند و گرگوار فراموش می شود ، گویا هیچ وقت نبوده ، گویا او نبوده که برای چندی در کار این جهان وقفه ایجاد کرده ؛ او تبخیر شده است .

انتهای پیام

http://www.naqderooz.com

http://www.daneshju

 

کد خبر 5269

 

دیدگاه ها

شما هم می توانید نظرات خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید